شکرانه قسمت سوم
اشکهایش را زیر چادر پنهان میکرد تا کسی متوجه نشود! گوشه چادرش را از شدت درد و غصه، با دندان میجوید و آسمان و زمین را با چشم می پیمود و زیر نگاه میگرفت تا شاید گوشهای برای او جایی باز شود! به دور دستها مینگریست و به قلهها! چشم بر خاک میدوخت و مدام گوشه چادر را میجوید!!!
به خانههای مردم که مینگریست دلش برای یک گوشه گرم و راحت، لکمیزد و آرزو میکرد با این همه درد و غصه، زیر سقفی بتواند پاهایش را دراز کند و آسوده، سر پردردش را بر زمین بگذارد و برای ساعتی چشمان پراشکش را ببندد!! اما کجا؟؟؟
در کنج دیوار پله خود را کشید. سرش بر روی تنش، سنگینی میکرد. تاب تحمل وزن سرش را نداشت! انگار تمام استخوانهای گردنش، نرم شدهبود و نمیتوانست سر را بر روی خود نگهدارد! سر به دیوار گذاشت و چادر را به روی صورت کشید.
پلکهای زیر فشار اشک و اندوه، بستهشد و برای لحظههایی نه چندان بلند به خوابی کوتاه رفت.
یکدفعه مثل کسی که روی میخ و سوزن رفته از جا پرید و بیدار شد. خود را از روی پله به زور جدا کرد تا بلند شود. همین که خواست برخیزد، از روی چادرش، پولی پایین ریخت. جلوی پایش هم پول ریختهبودند!
مردم فکر کردهبودند، که گدایی بیخانمان است و برایش پول ریختهبودند.
خم شد و پولها را از روی زمین جمعکرد. به دور و برش نگاهکرد. کسی نگاهش نمیکرد. پولها را توی دستش مچاله کرد و سر جایش ایستاد. از زور ناراحتی، نتوانست، قدمی از قدم بردارد. همانجا سرپا و ایستاده، زد زیر گریه!
صنوبر عادت داشت! کسی نبود تا شانههایش را برای اشکهای او جلو بیاورد! کسی نبود تا آغوشش را برای بغل گرفتن او بازکند! عادت داشت به تمام بیرحمیها و بیانصافیها! عادت داشت به تمام غصهها و دردها! برایش روز بیغصه و اندوه، غیرممکن بود!
به راه افتاد. نمیتوانست همانجا بایستد. سر خیابان بعد گدایی روی زمین با پاهایی که از مچ به بعد چیزی نداشت، نشستهبود و به زور روی زمین میخزید، تمام پولی که مردم برایش ریختهبودند را جلوی او ریخت.
گدا پولها را زود برداشت و تا جایی که از گدا دور شد صدای خدا خیرت بدهد و دعای گدا را میشنید.
شش هفت ساعتی میشد که دور خیابانها از این سو به آن سو میرفت. احساس میکرد تمام قلبش را با چاقو، تکه تکه کردهاند!
سرش از زمین بلند نمیشد و چشمش به جلو نمیرفت. با خودش فکر میکرد که الان هنوز هوا روشن است هوا که تاریک شد چه کند؟
گنبد و بارگاه امام هشتم دیدهمیشد و حالا صنوبر جلوی حرم ایستادهبود. تا نگاهش به حرم خورد انگار برق شادی در چشمش درخشید. میتوانست ساعتی را در حرم راحت و به دور از چشم نامحرم بنشید و خستگی این همه راهرفتن و درد این همه غصهخوردن را زمین بگذارد.
با همه خستگی، پاهایش توان تازهای گرفت. به سمت حرم نمیرفت بلکه میدوید. از شادی دلش میخواست فریاد بزند! از این که میتوانست برای ساعتی با آرامش و آسودگی، کنج حرم بنشیند و فارغ از کوچهها و خیابانّها و نگاهها گردد، دلش پر امید میشد و شادی بر روی لبش نقش میبست!
از همان دم در حرم برای امام هشتم گریست! نشست، گریست! نگاه کرد، گریست! هر چه کرد تا کلامی با امام حرف بزند، گریه امانش نداد! جلوی ضریح امام ایستاد و به ضریح نگریست و گریست!!! اشک ریخت و اشک!! مثل تمام قطرههای اشکش، بر روی زمین حرم، پهن شد!!
ساعتی ایستاده گریست! دلش خالی نمیشد و اشکش پایانی نداشت! چشمه اشکش، پر جوش و خروش بود و نمیخشکید!
نگاهش از ضریح و امام، کنده نمیشد! گویی آشنایی مهربان را بعد عمری پیدا کرده و حالا حاضر نبود از دیدنش، روی بگرداند و سیر دیدنش، نمیشد!
بر روی زمین نشست. کمی آرام گرفتهبود. هر وقت حرم میآمد همینطور بود! با تمام غصهها و دردهایش میآمد و با کولهباری خالی از غم از حرم بیرون میرفت اما ... حالا میتوانست تا هر وقت دلش بخواهد در حرم بماند و به خانه برنگردد!
از دیشب که نان و ماستی خوردهبود تا غروب امروز هیچی نخوردهبود. دلش میلی هم به چیزی نداشت.
کنارش زنی نشستهبود. نماز امام زمان را خواند و بعد این که سلام داد، دستش را به سمت صنوبر دراز کرد و گفت:« قبول باشه دخترم! چقدر قشنگ با امام رضا حرف میزدی! تمام حواس من تو نماز به تو و گریههای تو بود! انشا الله هر مشکلی داری حل بشه!»
از این که یک نفر با او حرف میزد و درد دل میکرد خوشحال بود!! آنقدر که دوباره به گریه افتاد!
زن دستان ضربخورده و چاقو چاقوی صنوبر را در دست گرفت و گفت:« دخترم عزیزم! گریه نکن مادر! حیف چشمهای به این قشنگی نکرده این همه آزارش میدی!؟ خدا بزرگه! خدا که نمرده مادر! توکلت به کیه؟ اگه امیدت به خدا باشه این همه درد نمیکشی عزیزم! آروم باش!»
صنوبر احساس کرد که میتواند برای این زن درد دل کند. دلش میخواست سفره دلش را برای او پهن کند و غصههایش را با گفتن کم کند که زن جوانی، پیرزن را صدا کرد و گفت:« ماهرخ خانم، بیا فضه رفت الان گم میشه!»
پیرزن از جا برخاست و صورت صنوبر را بوسید و گفت:« دخترم فقط امیدت به خدا! فقط خدا عزیزم! خداااا!! التماس دعا»
و رفت.
صنوبر با خودش عهد کرد که به جلوی ضریح برود و تا دست به ضریح نزده برنگردد.
همین کار را هم کرد. جلو رفت و در میان شلوغی مردم، تلاش کرد تا خود را به ضریح برساند. هلش میدادند و سینه پردردش را با فشار میآزردند! اما به هر زور و ضربی که بود خود را به جلوی ضریح رساند و برای چند ثانیهای سر بر ضریح امام هشتم گذاشت!
هنوز سر گذاشت که سیل جمعیت دوباره او را به عقب هل داد و از ضریح جداکرد.
یکنفر، دست صنوبر را محکم گرفت! و بلند و با هیجان گفت:« صنوبر؟؟ خودتی خاله؟؟»
صنوبر جا خورد و برگشت. سما دختر خاله پدرش بود!
هنوز صنوبر در گیجی این دیدار بود که سما به سرعت او را در بغل گرفت و محکم فشار داد و گفت:« تو آسمونا دنبالت میگشتم، رو زمین پیدات کردم! چطوری خاله جان!؟»
صنوبر که خیلی خوشحال شدهبود گفت:« ممنونم خاله خوبم»
سما از بچگی پیش صنوبر و سودابه میآمد و از وقتی ازدواج کردهبود به مشهد آمدهبود و تا آنروز هیچ کدام یکدیگر را ندیدهبودند. صنوبر و سودابه به سما خاله میگفتند و او هم واقعا باورش شدهبود که خالهشان است.
دست صنوبر را گرفت و از میان جمعیت بیرون کشید و به گوشهای خلوت برد و شروع کرد به سؤال پرسیدن و احوالپرسی؟
صنوبر که از دیدن سما، خیلی خوشحال شدهبود برایش زندگیاش را تعریف کرد.
سما که از دیدن صنوبر آنهمه ذوق و شوق کردهبود، با شنیدن زندگی صنوبر، وارفت! از نگاهش معلوم بود که بسیار ناراحت شده! با افسوسی بزرگ به صنوبر نگاه میکرد!
صنوبر دل آرامی نداشت. همینطور که میگفت، اشک میریخت و گریه میکرد.
سما دستش را گرفت و گفت:« ببین خاله جان! اصلا ناراحت نباش! خدا بزرگه! این خواست خدا بود که من تو رو اینجا ببینم! مبادا غصه بخوری! دلم نمیخواد بیبیجان اون دنیا، ناراحتت باشه! بلند شو بریم خونه ما. منم دو تا دختر دارم. شهینو که یادته؟ عروس شد و الان یه نوه خوشکلم دارم. سمیرا هم که هنوز خونه است و منو غصه میده! پاشو خاله جان! پاشو عزیزم! هر چی غصه خوردی بسه بیا بریم»
و دست صنوبر را گرفت و هرهر خنده و شادی به راه انداخت و صنوبر را به خانه برد.
تمام راه برای صنوبر حرف زد تا از غصه و غم بیرونش بیاورد. هی گفت و خندید!
سفره شام را انداختند و با صنوبر شام را آوردند. صنوبر آنقدر گرسنهاش بود که میتوانست تمام سفره را تنهایی بخورد! اما خودش را کنترل میکرد تا گرسنگیاش، افسارگسیخته و بیشرم به سفره نتازد!
حالا که از شر یعقوب خلاص شدهبود و سرپناهی یافتهبود، شکمش به قار و قور افتادهبود و یادش آمد که چیزی به نام شکم و گرسنگی نیز وجود دارد!
بعد سه سال تمام آن شب صنوبر بدون سرخر خوابید! بدون این که کتک بخورد و فحش و ناسزا بشنود، روی تشک، آرام و مظلوم خوابید! انگار سالها بود که نخوابیدهاست!
نیمه شب با کابوسی از جا پرید. رنگ به رخسار نداشت و نفس نفس میزد! قلبش از سینهاش بیرون زدهبود!
از صدای هول و هراس صنوبر و نفسهایش، سما و سمیرا بیدار شدند. سریع برایش یک شربت گلاب و بیدمشک درست کردند. سما، صنوبر را بغل گرفت و گفت:« نترس خاله جان! نترس! اینجایی! خواب بد دیدی! نترس! چشماتو بازکن تا بفهمی کجایی! بازکن چشماتو! باز کن خاله جان بازکن!!»
با صدای سما، صنوبر از کابوس خواب زشت و ترسناکش، بیدار شد.
با لرز و ترس گفت:« یعقوبه! خودشه ! پشت دره!! نذارید بیاد تو! تو رو خدا نذارید بیاد تو!»
سما به زور یک هلپ شربت بیدمشک تو حلق صنوبر ریخت و گفت:« خواب دیدی! یعقوب کجا بود؟ جرأت داره! قلم پاشو با تبر میشکنم! فکر کردی شهر هرته! پدرشو درمیارم! نترس تو تو خونه منی!»
صنوبر که از کابوس بیرون آمد با شرمندگی عذرخواهی کرد! صد بار گفت:« ببخشید من شما رو خیلی اذیت کردم! زا به راهتون کردم! ببخشید!»
سما دلداریش میداد و به خنده گفت:« نه خاله ناراحت نباش، من عادت دارم این سمیرا هفتهای سه بار همین کارو میکنی»
و زدند زیر خنده!
صنوبر خوشحال بود که همچین سر پناهی پیدا کرده! رو به قبله کرد و از ته قلبش از خدا تشکر کرد.
صنوبر، به کمک خاله سما، طلاقش را از یعقوب گرفت.
سما برای این که صنوبر غصه نخورد گفت:« کار خوبی کردی خاله جان! مرتیکه مفنگی جاش توی خلاست! حیف تو که این سه سال عمرتو با این پدرسوخته عرقخور مست، هدر دادی! حالا خدا رو شکر کن که ازش بچهای نداری و گرنه مکافات داشتی!»
صنوبر برای این که سربار خاله سما نباشد به خانههای مردم میرفت و کار میکرد، دلاکی میکرد. صبح میرفت و بعد غروب به خانه خاله سما میآمد.
شرمنده خاله سما بود اما چارهای هم نداشت و نمیشد این زحمتش از سر خاله سما کم شود و به ناچار و از دست بیخانمانی مجبور بود در خانه آنها روزگار به سرکند.
صنوبر زن زرنگ و چیز فهمی بود. با این که خیلی درد کشیده و رنجور بود اما، نگاهها و حرفها را خوب میفهمید و به راحتی هضمش نمیکرد! میفهمید که سمیرا و شهین، طور دیگری نگاه میکنند! حرفها و طعنهها و کنایهها را میشنید! خوب هم میفهمید! خود را به این در و آن در میزد که نفهمیدم ولی میفهمید و این آزارش میداد!!
خسته شدهبودند! شاید هم حق داشتند! به قول خودشان هم مهمان یک روز، دو روز نه یک سال و چند ماه!
با این که صنوبر صبح میرفت و فقط غروب برای خواب میآمد اما نمیتوانست نگاهها و کممحلیها را تاب بیاورد.
سعی میکرد بیشتر سرکارش بماند و دیرتر برگردد اما بازهم فرقی نمیکرد.
هرچه خاله سما، دخترها و شوهرش را میتاباند و هیسهیس میداد نمیتوانستند، زبان خود را ساکت نگهدارند!
کاش فقط اینها بود! هر کی از فامیل سما یا شوهرش میآمد و میرفت هم بینیش و کنایه و زخم زبان، بیرون نمیرفت!
صنوبر از پولی که میگرفت اندک اجارهای به سما میداد و گهگاهی برای خانه سما خرید میکرد تا شرمنده یک لقمه شام و جایشان نباشد، اما مشکل، خودش بود و حضورش . و این با پول و مرغ و گوشت و برنج، واندک اجاره تلافی نمیشد!
برایش نگاهها و حرفها، سنگین تمام میشد! دل نازک و رنجدیدهای داشت و طاقت این اندک بادهای سرد نامهربانی را نداشت!
آن شب بعد از این که کارهای خانه خانم مرادی را تمام کرد هی این دست و آن دست کرد تا دیرتر بیرون بیاید! خانم گفت:« صنوبر جان! تو میتونی بری! دیگه کاری نیست. دستت درد نکنه.»
این یعنی برو. یعنی گمشو برو بیرون: صنوبر از دستت درد نکنه خانم مرادی فقط همینها را نتیجه میگرفت و میفهمید.
برای همین چادرش را برداشت و بیرون آمد.
هنوز تا خواب، خیلی راه بود. دلش با پاهایش همکاری نمیکرد و جلو نمیرفت. سرش را پایین انداخت و همینطور رفت و رفت.
سرش را که بلند کرد، جلوی حرم بود. یکباره، خوشحال شد و غصه از روی پلکش، پرید!
میتوانست امشب را بیغر و پر و تیر و طعنه و نگاه، در حرم بخوابد.
داخل رفت و زیارتی کرد. آن قدر خسته بود که نمیتوانست روی پا بایستد. به گوشهای رفت و چادرش را رویش کشید و خوابید.
با صدای اذان حرم از خواب بیدار شد. چشمش را که بازکرد، گنبد و بارگاه امام هشتم را دید. این اولین صبحی بود که نگاه صنوبر به طلایی گنبد امام، پیوند میخورد و زیباترین لحظهای بود که هرگز برایش تکراری نشد!
نماز خواند و زیارت نامه را برداشت و به امام سلام داد. منتظر شد تا ساعت شش شود و سریع به سمت خانه مرادی رفت.
از آن به بعد صنوبر، صبح تا غروب به خانه مردم میرفت و شب تا صبح را در حرم میخوابید. روزهای سرد زمستان را تا آنجا که تاب میآورد در حرم میماند و چون سرما، استخوانهایش را میشکست از ناچاری دوباره به خانه سما میرفت.
سما غصه میخورد و صنوبر برای این که او را آرام کند گفت:« خانم بعضی شبها تنهاست و از من میخواد باهاش بخوابم. میترسه!»
و اینطوری دل سما را نیز با خود میداشت تا از دست او ناراحت نشود.
هر شب که به حرم برمیگشت، مینشست و برای آقا درد دل میکرد و میگریست. گاهی میخندیدید و گاهی از فرط خستگی، زبان به دهان میگرفت و با نگاهش همه اتفاقهای آنروز را تعریف میکرد.
خبردار شدهبود که سودابه، خواهرش مریض است. ناراحتی اعصاب گرفتهبود و افسرده و پریشان افتادهبود. سودابه فرسنگها با سما فاصله داشت وچندباری به هر سختی بود به دیدن خواهر رفت. اما نه پول کرایه چندانی داشت که به سفر برود و نه میتوانست آن روزها را مرخصی بگیرد. اگر میرفت، سریع دیگری جایش را میگرفت و باید جدای از بیخانمانی، بیکاری و بیپولی و گرسنگی هم میکشید.
سودابه افسردگی گرفتهبود و اگر دختر و شوهرش به فریادش نمیرسیدند، از بین میرفت. حوصله هیچکار و هیچ کسی را نداشت. با کمترین صدایی ناراحت میشد و سر و صدا میکرد! حتی طاقت صنوبر را هم نداشت! شوهر و دختر سودابه به صنوبر اصرار میکردند که پیششان بماند، اما طبع و همت صنوبر، بلندتر از آن بود که سر سفره دیگران بنشیند و دست به نان دیگران باشد! و مهمتر آن که در آنجا کاری نبود تا صنوبر بتواند خرجش را از کنارش دربیاورد.
خیلی وقت بود که چادرها را از سرمیکشیدند و روسریها را از سربرمیداشتند. صنوبر هم که جایی برای گریز و فرار نداشت، ناچار بود بیحجاب بگردد.
سه چهار سالی میشد که از یعقوب جدا شدهبود. اما هنوز جوان بود و زیبا! و حالا که مجبور بود تا موهای خرمایی زیبایش را نیز بیرون بیندازد و دامن کوتاه بپوشد، زیباییهایش بیشتر دیدهمیشد!
اگر حیا و شرمش نبود، هزار باره بردهبودنش اما، نجابت خاصی داشت و شرم خاصی بر دوش میکشید.
صبح زود به سرکار میرفت و شب یا به حرم پناه میبرد یا به خانه سما برمیگشت و این باعث شدهبود تا کمتر در دید و نظر باشد و از نگاه بوالهوسان به دور ماند.
سمیرا و شهین با هم به کربلا رفتهبودند و صنوبر راحت میتوانست این چند روزه را به خانه سما بیدغدغه و دلهره برگردد.
تا وارد شد سلام کرد. صدایی نشنید. سما را صدا زد وگفت:« خاله جان کجایی؟»
اعلام ورود میداد و تا صدایی جوابش را نمیداد از پلهها بالا نمیرفت. صدای کور و دوری شنیدهمیشد! صدای درد و ناله سما از بالا بود!
به سرعت خود را به بالا رساند. سما کف اتاق افتادهبود. صنوبر با دلهره و ناراحتی بلندش کرد و روی تشک برد و به دیوار تکیه داد.
تنش داغ بود و صورتش سرخ سرخ.
دوباره فشارش رفتهبود بالا. اینبار تب هم داشت!
به سرعت از همان داردوای همیشگی برایش درست کرد و داروهایش را آورد.
سما کمی حالش رو به راه شد. صد بار گفت:« که اگر امشب تو نبودی من مرده بودم و هی از صنوبر تشکر کرد و خدا را شکرکرد!»
آب در خانه نبود و باید به سر چاه میرفتند تا آب بیاورند.
سما با همه خستگی، سطل را برداشت و به سر شیر آب فشاری محله رفت.
سطل را روی زمین زیر شیر گذاشت و با دست شیرالاکلنگی بزرگ را گرفت و فشار داد تا آب بالا بیاید. سطل نیمه آب شدهبود که کسی پایش را لگد کرد! سما که انگشت پاهایش زیر لگد درد گرفتهبود به پایش نگاه کرد: پا و کفش مردانهای بود! از روی پایش هم پایش را برنمیداشت!
با تعجب سر بلند کرد تا ببیند این کیه!!!؟؟ سرش را که بلند کرد.....
ادامه دارد
لطفا همراه باشید
ممنونم